تاریخ : پنجشنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴ Thursday, 24 April , 2025

شهید «علیرضا ناصری بکتاش»

  • کد خبر : 333225
  • 04 اردیبهشت 1404 - 0:05
شهید «علیرضا ناصری بکتاش»
شهید «علیرضا ناصری بکتاش»، دوم اردیبهشت ۱۳۴۱، در بکتاش از توابع شهرستان میاندوآب به دنیا آمد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «زرین خبر»، شهید «علیرضا ناصری بکتاش»، دوم اردیبهشت ۱۳۴۱، در بکتاش از توابع شهرستان میاندوآب به دنیا آمد. پدرش اکبر و مادرش شــکوفه نام داشــت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. به‌عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیســت و سوم مهر ۱۳۶۲، در پیرانشــهر هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب براثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن او در محله بابالار شهرستان بناب قرار دارد.

 برادر شهید ناصری بکتاش روایت می‌کند: برادرم علیرضا خیلی مهربان بود با من و خواهرانمان همیشه به نرمی و مهربانی صحبت می‌کرد روزها با هم در خانه فرش‌بافی می‌کردیم و وقتی که من خسته می‌شدم می‌گفت: «تو برو استراحت کن من خودم تنهایی ادامه می‌دهم.»

هرگز با کسی دعوا نکرد، احترام به بزرگ‌ترها را واجب می‌دانست و می‌گفت: باید به حرف بزرگ‌ترها گوش کرد، چون آنها باتجربه‌تر از ما هستند.

 در سلام‌کردن بقیه پیشی می‌گرفت. او با علاقه درس می‌خواند و در خانه کمک می‌کرد. به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. یکبار که از مرخصی آمده بود از دوستانش تعریف می‌کرد که بعضی از آنها از منطقه جنگی فرار کرده بودند! به مادرم می‌گفت: «انسان باید از سرزمینش دفاع کند اگر من از وطنم دفاع نکنم بیگانه بر ما حکومت می‌کند و شما نیز به دست اشغالگران می‌افتید من چطور غیرتم اجازه دهد که ترک خدمت کنم! من تا پیروز نشدیم بر نخواهم گشت.»

 آخرین بار که به مرخصی آمده بود همه جای خانه را گشت تا زنجیر کوچکی که داشت را پیدا کند، اما هرچه گشت پیدا نکرد. او موقع رفتن از همه حلالیت طلبید، دست مادرم را بوسید و گفت: «مادر! برایمان دعا کن! برای من و دیگر دوستانم که الان در آنجا می‌جنگند؛ دعا کن تا میهنمان پیروز شود و خون‌هایمان پایمال نشود، شاید من دیگر برنگردم. مادر! حلالم کن.» همه ما گریه کردیم و ناراحت شدیم؛ اما او به هر نحوی ما را مجبور به خندیدن کرد تا حال و هوایمان عوض شود.

 بعد از گذشت دو ماه شبی به خواب مادرم آمد که جلوی در خانه ایستاده و پرسیده بود: «مادر! زنجیر را پیدا کردی؟ از دیشب مسیر طولانی را آمده‌ام، خسته‌ام!» و مادرم در پاسخ گفته بود: «داخل بیا خانه بیا!»، ولی او در پاسخ به مادر گفته بود: «دوستانم منتظرم هستند باید بروم.» صبح همان روز خبر شهادتش را شنیدیم.

 به‌راستی که شهدا زنده‌اند روحش شاد و یادش گرامی باد.

 انتهای خبر/

لینک کوتاه : https://zarinkhabar.ir/?p=333225

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰