بسیجی شهید اسدالله اسدی حاصل قوبی
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰:۱۰
شناسه : 319476
4
بسیجی شهید اسدالله اسدی حاصل قوبی سال ۱۳۵۰ در روستای حاصل قوبی امیرآباد متولد شد.
پ
پ

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «زرین خبر»، بسیجی شهید اسدالله اسدی حاصل قوبی سال ۱۳۵۰ در روستای حاصل قوبی امیرآباد متولد شد و تا اول راهنمایی درس خواند. کودکی بردبار بود که بعد از تعطیلی مدارس در کوره آجرپزی کار می‌کرد. پانزده‌ساله بود که به‌سوی جبهه‌ها شتافت. دلاوری بی‌همتا بود که آرزوی شهادتش را خدا پذیرفت و عاقبت مردانه در عملیات کربلای ۴ در سوم دی‌ماه سال ۶۵ در منطقه خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

 

پانزدهم تیر سال ۱۳۵۰ در روستای حاصل قوبی امیرآباد یکی از روستاهای توابع شهرستان میاندوآب، کودکی چشم به جهان گشود که او را اسدالله نامیدند. پدرش، یدالله نام داشت و کشاورزی می‌کرد. اسدالله، دوران شیرین کودکی خود را در روستای باصفا و در کنار مزرعه پدر سپری کرد تا اینکه راهی مکتب علم و دانش شد. مدرسه رفتنش با پیروزی انقلاب اسلامی، هم‌زمان بود. دوره ابتدایی را در دبستان غزنوی روستای حاصل قوبی امیرآباد، با موفقیت به پایان رسانید.

 

هر سال، تابستان‌ها پس از تعطیلی مدرسه، همراه با پدرش به کارخانه‌های آجرپزی می‌رفت تا کمکی به خانواده کرده باشد. کودکی بیش نبود و همسالانش با بازی‌های کودکانه مشغول بودند و او برای معاش زندگی زیر آفتاب سوزان تابستان برای یک‌لقمه‌نان حلال در کارخانه‌های آجرپزی به خشت بری مشغول بود تا پدر پیر خود را همراهی کند. بردباری‌اش برای همه تعجب‌آور بود. چگونه کودکی با این سن‌وسال، به چنین کار سنگینی ادامه می‌دهد.

 

نه‌تنها بردباری‌اش، بلکه اخلاق و تربیت نیکوی او در کارخانه آجرپزی چنان بود که بزرگ‌مردی خیر و نیکوروی جلوه می‌کرد. در بعضی از کارهای خشت‌پزی، دیگران را یاری می‌کرد. با احترام با بزرگ و کوچک رفتار می‌کرد و کارش را هم به‌خوبی انجام می‌داد.

 

پس از پایان دوره ابتدائی، در شهرک اوج تپه قلعه در مدرسه راهنمایی ثبت‌نام کرد. بعد به علت گرفتاری کار در کارخانه آجرپزی نتوانست به درس خود ادامه دهد و تا اول راهنمایی درس خواند.

 

چهارده پانزده سال داشت که آرزوی اعزام به جبهه را در ذهنش می‌پروراند. چندین بار هم برای اعزام به جبهه نور علیه باطل به مراکز ثبت‌نام مراجعه کرد. چون به سن قانونی نرسیده بود، مراکز ثبت‌نام از اعزام وی خودداری می‌کردند. برای چندمین بار در سال ۱۳۶۵ برای اعزام به جبهه به مراکز ثبت‌نام مراجعه کرد؛ اما دوباره مسئولان با اعزام وی مخالفت کردند. عاقبت با اصرار پی‌درپی این سرباز خط سرخ حسین (ع)، به اعزام وی راضی می‌شوند و او به صف سربازان امام‌زمان (عج) می‌پیوندد. او خود را سرباز امام‌زمان (عج) می‌داند و از اینکه به عضویت سربازان امام درآمده بود، احساس پیروزی می‌کرد. با شادی و چهره‌ای خندان، خبر ثبت‌نام خود را به خانواده مژده می‌دهد. روزی شیرین‌ترش این بود که بیست و هفتم شهریور سال ۶۵

 

در روز عاشورای حسینی،

 

روز پیروزی خون بر شمشیر،

 

روز پیروزی مظلوم بر ظالم،

 

روزی که حسین و یارانش جان خود را فدای دین محمد (ص) کردند،

 

از خانه به‌سوی کربلای ایران خارج شد. موقع خداحافظی، همچون پدری، دست‌های پینه‌بسته خود را به گردن دو برادر کوچک‌ترش حلقه می‌زند و آنها را بغل می‌کند. انگار معلم بزرگش حسین، او را از همه چیز آگاه کرده بود. مثل علی‌اکبر که خلیفه را ترک کرد، خانه را ترک کرد و برای حفظ دین خدا، برای آموزش فنون نظامی به پادگان خوی اعزام شد. هنگامی که از پادگان خوی برای ده روز به مرخصی آمده بود، حتی در آن زمان هم در کارخانه آجرپزی برای کمک به پدر خود مشغول کار شد.

 

پس از اتمام آموزش به دزفول اعزام می‌شود و بعد از چند روز توقف در دزفول، دوباره ده روز به مرخصی می‌آید. این بار همه کارهای او تعجب‌آور بود. دیگر در کارها به پدر خود کمک نمی‌کند. فقط به دیدن فامیل‌ها و آشنایان می‌رود. حتی زمانی که عروسی خواهرش بود، در خانه پیدا نمی‌شود و به گشتن صحرا و جاهای دیدنی می‌رود. انگار همه چیز را می‌دانست، فهمیده بود که این آخرین دیدار است. او می‌دید تا برای آخرین بار از همه‌جا خداحافظی کند.

 

وقتی که یکی از برادرانش از او سؤال می‌کند: «اسد جان، در منطقه احساس دلتنگی نمی‌کنی»؟

 

در پاسخ، با کلامی آرام و جذاب می‌گوید: «منطقه جایی نیست که آدم دلتنگی بکند».

 

من خودم، این را انتخاب کرده‌ام. اجباری نرفته‌ام که دلتنگی بکنم. بالاخره این مرخصی ۱۰ روزه تمام می‌شود. موعد آخرین وداع فرامی‌رسد. خدا شاهد است که هیچ قلمی توانایی وصف او را در موقع آخرین خداحافظی ندارد. کسی که می‌داند دیگر آخرین دیدار است، به‌گونه‌ای دیگر، با پدر و مادر و برادرانش خداحافظی می‌کند. چه حالی دارد، درصورتی‌که تمام کارهای او نشان می‌دهد که از آخرین دیدار خود خبر دارد. با این وضع از خانه به‌سوی جبهه عازم می‌شود. آنجا یکی از برادران تعریف می‌کرد و می‌گفت، گفتم: «اسدالله همه وصیت‌نامه می‌نویسند، تو هم بنویس». او می‌گوید: «اولاً من از خدا می‌خواهم که مرا به شهادت قبول کند. دیگر، من چیزی ندارم وصیت کنم. وصیت شهدای دیگر وصیت من است».

 

این بزرگ‌مرد کوچک، سه ماه بود که عازم منطقه شده بود. دلاوری بی‌همتا بود که آرزوی شهادتش را خدا پذیرفت و عاقبت مردانه در عملیات کربلای ۴ در سوم دی‌ماه سال ۶۵ در منطقه خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

منبع: اداره اسناد، هنری و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان غربی

 

انتهای خبر/

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.